گاه احساس میکنی با وجود تمام داشته هایت باز هم هیچ چیز نداری
مشت های گره خورده ی دست هایت را باز میکنی و همه چیز را روی دایره میریزی
گل در دسته تو نیست
تمام داشته هایت تنهادر سه حرف خلاصه میشود
پوچ!!!
گاه تمام کلمات را در زبانت میچرخانی اما انگارچشمان خیست بهتر سخن میگویند

گاه تمام ادمهای دنیا دور تا دورت نشستند، اما تو احساس یکه بودن میکنی
  شاید تو هم مثل من برای فرار با خود خلوت کنی و با شخصی نامرئی سخن بگویی
من او را خدای خود نامیدم
نمیدانم تو او را چه خطاب میکنی!!!
نفس عمیقی میکشم
شاید بتوانم نفس هایم را ذخیره کنم برای روز مبادا
 دارد دیر میشود
دیر ... دیر
قطار زندگی در حال عبور است ، نمیدانم تا ناکجا اباد چند ایستگاه ماند
شاید من مسافر بین راهی باشم
زود گذشت 20 بهار از زندگانی ام.