ﺷــﯿﺸــﻪ ﻫـﺎﯼ ﺍﺗـﻮﻣﺒــﯿﻞ


ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﯼ ﺷــﯿﺸــﻪ ﻫـﺎﯼ ﺍﺗـﻮﻣﺒــﯿﻞ ﺭﺍ ﻭﻗـﺘـﯽ ﺿﺮﺑــﻪ ﺍﯼ ﻣــﯽ ﺧـﻮﺭﻧـﺪ ﻭ ﻣـﯽ ﺷـﮑﻨـﻨـﺪ !؟
ﺩﯾــﺪﻩ ﺍﯼ ﺷـﯿﺸــﻪ ﺧــﺮﺩ ﻣــﯽ ﺷــﻮﺩ
ﻭﻟــﯽ ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧﻤــﯽ ﭘﺎﺷــﺪ !؟
ﺍﯾـــﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﻫﻤـــﺎﻥ ﺷــﯿﺸــﻪ ﺍﻡ ؛
ﺧــﺮﺩ ﻭ ﺗــﮑـﻪ ﺗــﮑــﻪ ،
ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧـﻤـــﯽ ﭘــﺎﺷـﻢ ﻭﻟـــﯽ ﺷــﮑـﺴﺘـــﻪ ﺍﻡ . . .

ایران


کشوری که ملت آن به فارسی حرف بزند، به عربی دعا کند و به

انگلیسی نسخه بنویسد… تکلیفش معلوم است …!!

بزرگترین هدیه


بزرگترین هدیه ایی که میتوان به کسی داد زمان است

چون هنگامیکه برای یکنفر وقت میگذاری

قسمتی از زندگیت را به او داده ایی

که باز پس نمیگیری…

معما

از بچه‌ کودکستاني ها سوال زیر پرسیده شد:
«اتوبوس شکل زیر به کدام طرف حرکت می‌کند؟»

 

به دقت به شکل نگاه کنید.
جواب سوال بالا را می‌دانید؟
تنها دو جواب وجود دارد: «چپ» یا «راست»


درباره‌اش فکر کنید ...

هنوز نمی‌دانید به کدام طرف حرکت می‌کند؟

عیب نداره! ما به شما می‌گوئیم.


ادامه نوشته

20 بهار از زندگانی ام.


گاه احساس میکنی با وجود تمام داشته هایت باز هم هیچ چیز نداری
مشت های گره خورده ی دست هایت را باز میکنی و همه چیز را روی دایره میریزی
گل در دسته تو نیست
تمام داشته هایت تنهادر سه حرف خلاصه میشود
پوچ!!!
گاه تمام کلمات را در زبانت میچرخانی اما انگارچشمان خیست بهتر سخن میگویند

گاه تمام ادمهای دنیا دور تا دورت نشستند، اما تو احساس یکه بودن میکنی
  شاید تو هم مثل من برای فرار با خود خلوت کنی و با شخصی نامرئی سخن بگویی
من او را خدای خود نامیدم
نمیدانم تو او را چه خطاب میکنی!!!
نفس عمیقی میکشم
شاید بتوانم نفس هایم را ذخیره کنم برای روز مبادا
 دارد دیر میشود
دیر ... دیر
قطار زندگی در حال عبور است ، نمیدانم تا ناکجا اباد چند ایستگاه ماند
شاید من مسافر بین راهی باشم
زود گذشت 20 بهار از زندگانی ام.

ایدز


 

این نقاشی توسط پسرکی مکزیکی / آمریکایی کشیده شده

که از بدو تولد از مادرش ایدز گرفته است.

این نقاشی برنده 16 جایزه بین المللی شده و از آن به عنوان
 

نماد ، در NGO های مبارزه با ایدز استفاده میشود.


ترجمه متن تصویر:من مبتلا به ایدز هستم ، لطفا مرا در آغوش بگیرید

من شما را بیمار نمیکنم!!!!!!

تو هیچی نمی شی ، هیچی

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردندناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،

آب دهانش را قورت دادخواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت

اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود

امتحان ریاضی ثلث اول :

سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید

جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما

سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟

جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه

که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد

و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند

سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟

جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم

بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد

سئوال : نامساوی را تعریف کنید

جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران

اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد

سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟

جواب : همان خاصیت پول داری است آقا

که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی

و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی

سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟

جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،

که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت

مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،

برگشت با صدای لرزانش فریاد زد

آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟

بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسیدو پشت در گم شد


دخترک

روسریت را سفت ببند

لباسهایت پوشیده باشد...

ارایش نکن اگر راه دارد زیبا هم نباش

دخترک پنهان کن خویش را...

اینجا ایران است......

در دانشگاه هزاران خواستگار داری ولی تنها خواستگار یک شبند...

در خیابان هزاران راننده ی شخصی داری امامقصد همه

مکان خالیست و بس...

کمی که فکر کنی لرزه بر بدنت مینشیند...

دخترک اینجا چشمها گرسنه تر از معده هاست ...

سیراب شدن چشمها خیال باطل است...

از دید مردم اینجا اگر زشت باشی هرزه ای...

اگر زیبا باشی فاحشه ای...

اگر اجتماعی برخورد کنی میگویند خراب است ...

اگر سرد باشی میگویند قیمتش بالاست...

دخترک اینجا زن بودن دل شیر میخواهد...

اینجا باید مرد باشی تا بخواهی زن باشی...

wo+man

خواب پرواز


بر بالشی که از مرگ “پرندگان” پر شده

نمی توان خواب پرواز دید.

اعتقاد یا اعتماد؟!


گمشده این نسل اعتماد است نه اعتقاد

اما افسوس که نه بر اعتماد اعتقادی است

و

نه بر اعتقادها اعتماد . . .

وصیت من

 روزی فرا خواهد رسید

 که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از

چهار طرفش

زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد

و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند

از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید

که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت

دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی،

تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به

من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید.

آن را بستر زندگي بناميد.

بگذارید جسمم به دیگران کمک کند

 که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید

که هرگز طلوع آفتاب،

چهره یک نوزاد و شکوه عشق را

 ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید

 که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده

چیزی به ياد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید

که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند

و

 کمکش کنید

تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید

که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او

را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم

 و

اعصابم را

بردارید و راهی پیدا کنید

که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید،

سلول هایم را اگر لازم شد،

بردارید و بگذارید به رشد

خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند

 با صدای دو رگه فریاد بزند

و

دخترک ناشنوایی

زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند

بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید،

تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید

بگذارید

خطاهایم،

ضعفهایم

و تعصباتم نسبت به همنوعانم

دفن شوند.

گناهانم را به شیطان

و

روحم را به خدا بسپارید

و

 اگر گاهی دوست داشتید

 یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید،

 یا به کسی که نیازمند شماست،

 کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید،

همیشه زنده خواهم ماند ...